رمضان دانشجويي (1)
رمضان دانشجويي (1)
رمضان دانشجويي (1)
نويسنده: طاهره براتي نيا
امانت دار
حسين بعد از افطار رسيد. مي دونست اون موقع شب يه کشمش هم توي خوابگاه پيدا نمي شه. به خاطر همين يه ساندويچ همبرگر براي خودش گرفته بود و داشت دو لپي مي خورد که سعيد از پشت کتاباش سرک کشيد وگفت:
- حسين! لانگ مَنِت پريده. ووردت هم نيست.
حسين از جاش پريد و ساندويچش رو داد به مهران و گفت:
- دستت باشه، الان مي يام.
دعواي حسين و سعيد شروع شد.
- سعيد...فکر نمي کردم امانت دار خوبي نباشي. من اين لپ تاپو امانت بهت دادم. نگفتم به برنامه هام دست نزن»؟
- نمي دونم ...يهو اين جوري شد. اصلاً شايدم نپريده، حتماً همين جاهاست.
معلومه که گيج مي زني. منو باش که به تو اعتماد کردم... اصلاً ايرادم همينه که به همه اعتماد مي کنم.
تمام درايوها رو يکي يکي گشتن و بعد هم شروع کرد به add کردن، اما فايده اي نداشت. مهران هم تند تند يه چيزي رو مي جويد و به لپ تاپ خيره شده بود که از زانوي سعيد به زانوي حسين و از زانوي حسين به زانوي سعيد منتقل مي شد. حسين، کلافه سرش رو گرفت وگفت:
- ببين توروخدا ، سه ساعت از افطار گذشته، داشتم يه ساندويج مي خوردم، زهر مارم کردي. سعيد با شرمندگي، آروم گفت: « به خدا حواسم نبود، يه دفعه يه پيغام اومد روي صفحه و من ok کردم.»
حسين اخماش توي هم بود و چشماش خيره به مونيتور. دلش که به قار و قور افتاد، دستگاه رو انداخت روي پاي سعيد وگفت:
- من فعلاً گشنمه، ذهنم کار نمي کنه....کاش توي اين چند ترم، مسئوليت پذيري رو ياد مي گرفتي.
اين بار بي حال بلند شد و رفت سراغ مهران.
ساندويچم کو؟
لپ هاي مهران پر بود و کاغذ ساندويچ افتاده بود جلوي پاش!
معناي واقعي روزه دار
فکر کنم بين تمام بچه هايي که ته راهرو اتاق داشتند فقط مهران بود که روزه مي گرفت. همه هم اتاقي هاي مهران اهل سيگار بودند و دود و دم. بهانه شون هم همين بود که نمي تونن سيگار رو بذارن کنار. هر کسي مي اومد توي اتاق، باورش نمي شد اينا قراره دکترا بگيرن. گاهي وقت ها وسط روز مي رفتن نون مي گرفتن و بعضي وقتا هم که نون گير شون نمي اومد، مي اومدن اتاق ما قرض مي کردن. گاهي مهران براي افطار مي اومد توي اتاق ما...يعني من دعوتش مي کردم. يه بار گفتم: مهران ناراحت نمي شي هم اتاقي هات روزه خورن؟
مهران با تعجب نگاهم کرد وگفت:
اونايي که وظيفه داشتن يادشون بدن بايد ناراحت باشن.. من که وظيفه اي نداشتم.
گفتم: مي دونم . منظورم اينکه مثلاً يه وقتا دلت نمي خواد با هاشون غذا بخوري؟ وقتي سفره مي اندازن.
با لبخند جواب داد: شايد باورت نشه اما توي اين چند سالي که دارم روزه مي گيرم اين اولين باريه که دارم معني واقعي روزه داري رو احساس مي کنم. ما هميشه جايي روزه مي گيريم که همه مثل خودمون هستند. بعد از افطار هم که هر چي خوردني توي يخچال پيدا مي کنيم .اما اينجا يه عده هستن که اصلا روزه نمي گيرن و بعد از افطار هم که خودت مي دوني، يه تيکه سوسيس هم گيرت نمي آيد بجوي.
راست مي گفت. همه هم اتاقي هاي من روزه مي گرفتن و انگار کار مهران وسط اون همه روزه خور سخت تر بود. يه لحظه بهش حسوديم شد. روز بعدش که به بهانه نصب چند تا برنامه رفتم اتاقشون ديدم چند تا دکتر لاغر ولاجون (که از بس سيگار دود کرده بودن، رنگ و روشون به سياهي مي زد) افتادن اين ور و اون ور اتاق و دارن سيگار مي کشن. خنديدم وگفتم: شماها که بيشتر به مريض مي خوريد تا دکتر.
همه شون خنديدن. چند دقيقه بعد يکي ديگه عين خودشان، با يه سيگار گوشه لبش و يه ماهيتابه توي دستش اومد داخل اتاق. غذاشون چهار تا تخم مرغ ساده بود با يک کم نون بيات که از شب قبل تو سفره مونده بود. يکي در ميون خودشونو کشيدن پاي سفره و يه لقمه خوردند. کاملا واضح بود که به خاطر همين چند پک سيگاره که روزه نمي گيرن و پشت اين روزه خوري هيچ عقيده و ايدئولوژي خاصي نبود. به مهران گفتم: تو داري بين اينها معني واقعي روزه داري رو درک مي کني؟ والا اينا از بس لاغر و سياهن انگار تازه از جهنم برگشتن.
همه شون دوباره خنديدن. اين بار يواشکي به مهران گفتم: اينا واقعاً مريضن و به دعاي من وتو محتاجن. اينو جدي مي گم. شوخي نمي کنم... .
نگاهشون که مي کردم دلم آتيش مي گرفت .عين کارتون خواباي پارک دور يه ماهيتابه نشسته بودن وبه زور به چهار تا دونه تخم مرغ لقمه مي زدن. ديگه حواسم به نصب برنامه نبود. و از توي مونيتور هم به اونا نگاه مي کردم. واي... مراسم بعد از ناهار که فاجعه بود. ديگه اونو تعريف نمي کنم.
شب احيا در خوابگاه
شب نوزدهم رو خيلي ها ترجيح دادن توي اتاق خودشون بمونن و احيا بگيرن. من هم با نگين و سحر توي اتاق موندم و دعا خوندم، اما سارا امان بريده رفت نمازخونه بست نشست تا حاجتشو بگيره، سارا حسابي هم گريه زاري راه انداخته بود. نگين مي گفت: بعيد مي دونم حاجت بگيره. دکترا قطع اميد کردن. شوخي نيست، دوماهه رفته توي کما.
دوماهي مي شد که پسر خاله سارا تو کما بود و سارا ديگه درس وکتاب حاليش نبود، آخه دلش گرو پسر خاله اش بود. سحر با لحني عصبي و بغض آلود حرف نگين روتاييد کرد: باباي من دو ساله سکته مغزي کرده. اين قدر نذر و نياز کرديم؛ مشهد و قم رفتيم، اما جواب نداد. حالا سارا از راه نرسيده مي خواد حاجت بگيره.
گفتم: اين چه حرفيه سحر؟ مگه حاجت گرفتن نوبتيه؟ نه تو رو خدا، مي خواي نعوذ بالله خدا هم واسه ما وقت قبلي بذاره...
سحر با همون بغض و عصبانيت گفت: نه به خدا جدي مي گم. باباي بيچاره من دوساله نه حرف مي زنه، نه راه مي ره. اون وقت اين چطوري انتظار داره دو ماهه حاجت بگيره.
حالا يا خدا مي خواست، يا نمي خواست و سارا به زور حاجتشو گرفت، يا اصلا ً حقش بود و دعاي فک و فاميلشون هم پشتش بود، صبح روز بعد براي سارا اس ام اس زدن که: پسرخاله به هوش اومده.
سارا فقط گريه مي کرد و با هيجان بلند بلند با خدا حرف مي زد و قربون صدقه اش مي رفت. بعد هم کوله بارشو بست و رفت جنوب.
اما فقط خدا مي دونه شب بيست ويکم چه ولوله اي توي نمازخونه به پا شده بود.همه که قضيه سارا رو شنيده بودن اون شب توي نمازخونه مثل سارا گريه زاري راه انداخته بودن تا حاجتشو نو بگيرن .ما هم رفتيم نمازخونه. به قول نگين، توي اين يکي دو سالي که اونجا بوديم، اين اولين بار بود که نمازخونه اين قدر غلغله بود.سارا اون شب به سحر اس ام اس زد: « ببينم! من نيستم زير آب منو پيش خدا نزني ها... من بيست و سوم برمي گردم. هنوزم باهاش کار دارم. اين دفعه مي خوام تاريخ ازدواجمون زودتر بندازه».
سحر هم جواب داد: «از همين جا برايت دعا مي کنم. تو هم اين بار براي باباي من دعا کن.»
بعد هم دستاي ما رو گرفت و به شوخي گفت: « بچه ها شنيدم دعا توي جمع مستجاب مي شه مخصوصاً جمع دانشمندان و علما!»
همه خنديديم.
منبع:کتاب گلبرگ شماره 122
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}